سنگر گزارشگران آزادیخواه
چایگاه زبان قندپارسی در زادگاهش
بلخ بامی بحیث زادگاه زبان قندپارسی شناخته شده است که همین زبان قندپارسی همچنان به چار حد وشش جهت این جهان همچنان در حال گسترش وپهناوری است, مگر حال و هوایش در زادگاهش چگونه است؟
زبان قند پارسی که از پهلوهای گوناگونی, سرتاج زبانهای دنیا به شمار می رود, در زادگاهش به شدت زیر فشار آدم نماهای ابلیس صفت که از خرد و فرهنگ انسانی, هیچ بهره ندارند, قرارگرفته است که باید زنجیر ها را گسست تا آفتاب جهانتاب قندپارسی, بازهم برفراز دشت و دمن سرزمین مادری اش در راستای رویش وپالایش زبانی اش بتابد و نور دل افروز انسانی وبشر دوستی اش, همه جا را فرا گیرد. چنانچه مولانا جلال الدین بلخی رومی میفرماید:ی آن های هوی و نعره مستانم آرزوست خی همیوناشر ماهنامه کاروان را ب
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و آنسان آروزست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست
وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
به قول استاد سخن سعدی شیرازی ما:
بنی آدم اعضای یکدیگر اند
که در آفر ینش ز یک گوهر اند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار _____________________________________________________________________________________________________
پدرکلانهای جنت مکان بنده درکابل جان ما حکایت میکردند که انگریزهای که دربالاحصار کابل خزیده بودند, شاهنامه خوانی را منع کرده بودند به ویژه به سادو ها دستور داده بودند تا از شاهنامه خوانی که مردم رابه آزادی و آزادگی و دلاوری و شجاعت و جنگاوری و حفاظت مردم ومیهن شان, فرا میخواندند دست بردارند مگر با آنهم تا سالهای زیادی یادم است که ساود ها درشهر زیبای کابل جان ما, کوچه به کوچه و پشت خانه به خانه می گشتند و نه تنها شاهنامه خوانی میکردند, بلکه داستانهای حماسی شهنامه را تمثیل هم میکردند وبویژه جوانان را به دلاوری و شجاعت و جوانمردی و حراست از میهن شان فرا می خواندند. اینکه در خانواده های پارسی زبانان افغانستان/خراسان, شاهنانه خوانی یکی از واجبات زندگی شان به شمار میرفت, هیچ جای شک وتردیدی نباید باشد.
هرآنکس که شهنامه خوانی کند اگر زن بود پهلوانی کند
قدرتهای استعماری وشبکه های استخباراتی همه شان, با زبان قندپارسی سر ستیزه گری دارند چونکه زبان قند پارسی , زبان عیاری و جوانمردی و آزادی و انسان دوستی ومهربانی وهمزیستی مسالمت آمیز وصلح وصفا است که با برنامه های استعماری, درتضاد واقع میشود.
انگریز ها در تجاور اول و دوم شان درخراسان, تا توانستند پارسی زبانان را که برضد تجاوز انگریز ها برخاسته بودند, قتل عام کردند. روسها درهنگام تجاوز شان زیر نام حکومت خون آشام خلقی وپرچمی, 85 % مردمی را که می گرفتند وشکنجه میکردند وتیر باران میکردند, پارسی زبانان بودند. من خود شاهد اعدام بی ایست پارسی زبانان استم. ______________________________________________________________________________________________________
گل گفته ها و دُر سفته های حکیم لسان الغیب حافظ شیرازی نابغه غزل سرای زبان قند پارسی, چنان بر روح و روان آن آدمیزادی که واژه واژه سروده های پرجاذبه او را با دل و جان بخواند و بشنود و در اوقیانوس اندیشه وبرداشت چند پهلو غوطه ور شود, اثر و نفوذ پرشوری بجا می گذارد که لذت وطعم شیرینش تا زنده باشد در تار و پود وجودش در جولان وگردش خواهد بود. حکیم حافظ شیرازی اکثر دانه ها ی شعری دُر و گوهر یاقوت وزمردش را چنان پهلوی هم به رشته کشیده که هر شیفته و والۀ شعرش میتواند از آ ن به میل خودش هم تغعبیر وتفسیر معشوق کل و عارفانه نماید وهم عاشقانه وزمینی ؛ وهمان است که می انگوریش بخواند ویا می معرفت ویاهم می دانش و اندیشه و جولانگاه بسا خواسته های خودش.
این غزل نغز, چند پهلو و شور انگیز حکیم حافظ شیرازی نابغۀ سخنسرای زبان قندپارسی, چنان معنی ومفهوم شیرین ولذت بخش دارد که بنده, شیرینی همان پهلویش را برمی گزینم که درآن زمزمه عشق برای من گویاتر است, یعنی می برای من, دانش است ومیخانه دانشگاه کابل بوده است وهمچنان است می به معنی مطبوعات آزاد ومیخانه یعنی رسانه های آزاد.
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
از: حکیم لسان الغیب حافظ شیرازی نابغه غزل سرای زبان قندپارسی
وبازهم از حافظ شیرین سخن:
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
*****
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
_____________________________________________________________________________________________________
از حکیم حافظ قلعه نشین غزل قندپارسی
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده در ده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینه نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
از مولانای شوریده حال بلخی رومی
تيز دوم تيز دوم تا به سواران برسم
تيز دوم تيز دوم تا به سواران برسم
نيست شوم نيست شوم تا بر جانان برسم
خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام
خانه بسوزم بروم تا به بيابان برسم
خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم
چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ايمن و بي لرز شوم چونک به پايان برسم
چرخ بود جاي شرف خاک بود جاي تلف
بازرهم زين دو خطر چون بر سلطان برسم
عالم اين خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام تا که به ايمان برسم
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به ميزان برسم
رحمت حق آب بود جز که به پستي نرود
خاکي و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
هيچ طبيبي ندهد بي مرضي حب و دوا
من همگي درد شوم تا که به درمان برسم